یه جایی اواسط اطاق مثل معمول شبهایی که خستم یه بفُمت پهن شده که در هر راسش یک شمع در حال سوختن-ه.
چند سانت جلوتر از اون دو تا شمع تاریک نورافشانی میکنن.
یه تفاوت هست من اونجا نشستم. خودم رو روی گونیِ تاریکم پخش میکنم.
نه ٬امشب ترجیح میدم بدون هر کمک خارجی خودم رو بسازم.
جلوتر از اینها از چیزی صدای حضرت چرم میاد و شنیدم که میگفت :«فرشته! بالهای اندوهت رو بر من بذار. فرشته! من رو از این دنیای گناه حفظ کن.»
باشه! مثل همیشه باید از یه رژه دیگه سان ببینم.
همه به ترتیب میان خودشون رو معرفی میکنن و حرفشون رو میزنن و میرن و من باید مثل همیشه گوش بدم!
مار: من از ازل اینجا بودم. من در همشون بودم.
کتاب الهامات: دست جادوگری نابکار. من چیزیم که جان من رو دید.
ادیان ساختگی: من زندگی دارم و نفس میکشم. بردههایی دارم که من رو بپرستن. خیلیا از من بدنیا اومدن. همیشه تعداد زیادی از من بوده!
عیسی ٬یهودا اسخریوطی: من مسیح رو مصلوب کردم. و شما هنوز باور ندارید.
تفتیش عقاید: من پادشاهم ٬من ملکهام. من ترسی کفرآمیزم.
افسر SS: من فضلهای از نژادی هستم. هنوز همتون در ترس زندگی میکنین.
نستراداموس و دیدگاهش از هیتلر: چیزی که پیامبری دیده. دزدی که همهء سعودش نزولش-ه.
ترور جان لنون: لنون منو مشهور کرد.
کارل مارکس: من مارکسام که مانیفستی رو ارائه داد.
ترور کِنِدی: من زِنا هستم در قلب تاریکی.
جنگ سرد: سوار بر بمب اتمی میام تا همتون رو به دنیای برین ببرم.
شیطان: برمیگردم تا باور کنی من خدا هستم. تا به من و جذبهام ایمان بیاری.
|