اونشب ولادی تصمیم گرفت که بره رو مسهل. اللبته اسمش هیچوقت واقعا ولادی نبود بلکه از وقتی از خواب بیدار شده اسمش ولادیمیر کلانکویچ بوده. ولی اون از اسمش خوشش نمیاومد ٫همیشه باعث میشد که فک کنه یه دهکدهء یخ بستهء شمالی نزدیک-ه یه یخچال غولآسای قطبی-ه. واسه همین مصمم بود که ولادی صداش کنن. گرچه این اسمم باعث میشد فک کنه یه شهر ساحلی جنویه ولی اینجوری راضی تر بود. لااقل اینجوری میتونست به قطب جنوب نزدیکتر باشه. آخه میدونین ٫اون عاشق سرما بود ٫یخ ٫برف ولی همیشه از قطب شمال متنفر بود چون هیچی نبود نه آب بود ٫نه یخ و نه حتی خشکی. اما قطب جنوب؟! میدونین عاشقش بود چون یخ هاش خشکیش بودن شایدم همه خشکی هاش یخ بودن. اون همیشه میگفت «قطب جنوب حرف نداره همه چی هست». خبر دارم که حتی راضیتر بود که یه قبیلهء بومی استوایی باشه. ولی حاضرم قسم بخورم راضی تر بود اگه بهجای یه دهکدهء یخ بسته شمالی -کنار یک یخچال غولآسای قطبی- یا یک شهر ساحلی جنوبی و یا یه قبیلهء بومی استوایی یه کلونی پنگوئن باشه. خیلی از داستانمون پرت شدیم دوباره بریم سمت ولادی ببینیم چه میکرد. آره! اونشب تصمیم گرفت بره رو مسهل و یکم چت بزنه. اما قبل از اینکه حتی قوطی مسهلش رو باز کنه توهم برشداشت. فک کرد که یک تاجر بزرگ مسهل-ه از اونآیی که عینک دودی-ه چند هزار دلاری که تولید یانکی آست به چش میزنن ٫کسی که هیچکی در تمام بلاد شمالی-ه روس رقیب نداره نه تنها در بلاد شمالی بلکه حتی در بلاد جنوب و شرق و غرب و بلوک شرقی و بلوک غربی و حتی بلوک شماره ۳۳ که تنها ۲تا بلوک اونطرف تر بود. واسه همین در قوطی رو با چنگ دندون باز کرد و همه گرد سفید مسهل رو ریخت رو میز جلوش. همه کاغذ و کتاباش زیر گرد محو شدند. (قبل از اینکه جلو تر برم بگم که فردای اون روز دیگه کاغذاش مثل برف سفید نبودن همشون قهوهای شده بودن ٫حتی جلد همه کتابها هم قهوهای شده بودن.) هرچی کمدآی آشپزخانه رو زیر و رو کرد نتونست یه نی پیدا کنه و همه خودکاراشم مغز هاشون انگار به بدنه جوش خورده بود. بعد از چند دقیقه گشتن بی حاصل یه دفعه با خودش فکر کرد که نکنه دوستای خانوادگی-ه قدیمیشون که تو بلوک ۳۳ زندگی میکنن از اینکه رفته رو مسهل باخبر بشن. یه مشکل دیگهام بود رئیسش تو اداره پسرخالهء خانم دوستشون بود که تو بلوک ۳۳ زندگی میکردن و حتما اونم با خبر میشد و خیلی براش بد میشد ٫آخه میدونین اون فقط یه کارمند دون پایه نبود که مهم نباشه چه کار میکنه. اون مسئول دفتر ثبت بخش بایگانی ادارشون بود. از اون آدمای متشخص که از هر شنل ۲تا دارن که هیچوقت نامرتب نباشن و در عین حال خیلی شنلای متفاوت نداشته باشن که بقیه فک کنن از طبقهء بی درد جامعه هستن. بعد که این فکرها از ذهنش گذشت یه نگاه دوباره به میز انداخت هنوز همه مسهل ها همونجا پخش بودن. ساعت رو که دید از ترس خشکش زد. با چشم خودش آیندهء سیاهی که فردا در انتظارش بود رو دید ٫دید که اگه همین الان تو تخت نره فردا ۵دقیقه دیر میرسه و حتما رئیسش حسابی توبیخش میکنه. گرچه خیال داشت فردا سر کار نره و یهجوری یک مرخصی واسه خودش جور کنه. ولی فک کنم نظرش عوض شده بود. بدون اینکه حتی نظافت و آداب اجتماعی رو به جا بیاره و دندونهاش رو مسواک کنه پرید تو تخت. فردا صبح که رفتم دنبالش که باهم بریم. جسدش رو در حالیکه بیچاره به دلیل سکته قلبی در سن ۳۲ سالگی مرده بود پیدا کردم. ولی هرچی نگاه کردم مسهلای روی میز پخش شده ندیدم فقط کاغذها و کتابهای قهوهای روی میز بودن. وقتی داشتم از در میومدم بیرون شنیدم که یکی از کاغذآ عاروق زد. فک کنم باید با روانپزشکم در اینباره مشورت کنم. امشب فرادی اون شب-ه که ولادی تصمیم گرفت بره رو مسهل و یکم چت بزنه. پس شب خوش.
|